آن مرد در باران آمد. محمود مرادی گُمش تپه از پشت پنجره کلاس راحت می دیدمش . در گوشه ای از حیاط مدرسه پناه گرفته بود. چتر سباه رنگ بزرگش را باز کرده بود و نگاهش به پنجره کلاسی بود که من از پشت یکی از نیمکتهایش نگاهم رویش ثابت مانده بود . صدای معلم توی کلاس چهارم اوج می گیرد و گاهی با حسی غریب همراه می شود صدای دلنشینش هنوز هم همراهم است حتا گاهی بهانه ای می شود برای قدم زدن در کوچه های خلوت خاطرات کودکی
پُشتِ دریا ، شهریست . محمود مرادی گُمش تپه امروز روز هشتم از ماه هشتم سالی است که بعد از یک هزار و سیصد، دو رقم آخرش به عددنود و هشت ختم می شود. هیچ تصمیمی برای نوشتن یاداشت هایم در این روز نداشتم . اما نمی دانم کدام آدم شیر پاک خورده ای به دلم انداخت که این روز، یک روز خاصیه ! انگاری که خوش یُمنه و با خود شانسی به همراه خواهد داشت. مخصوصن اینکه توی این فضاهای مجازی و فلان گرامها که اکثرن توقیف شده اند خوانده بودم که خیلی از پدر و مادر فوق امروزی! به کمک
درباره این سایت